امروز: جمعه, ۰۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ برابر با ۱۷ شوّال ۱۴۴۵ قمری و ۲۶ آوریل ۲۰۲۴ میلادی
« سيمين راهبي »

گل آرزو

« جلوه گل روي شاخه است »

دخترك آن روز هم در حاليكه به سختي صندلي چرخ دار خود را حركت مي داد بدون توجه به ماشين و موتور هايي كه به سرعت از اطرافش مي گذشتند از خانه خارج شد نسيم خنك و روح نواز بهاري چهره كوچك و معصومش را نوا زش مي داد. او از پيچ و خم كوچه مي گذشت گاهي از سرعت خود مي كاست تا به دستان كوچك ولي تواناي خود استراحتي بدهد سپس به راه خود ادامه مي داد ا ما او چرا هر روز با شور و شوق اين همه سختي راتحمل مي كرد ؟ شتابان به كجا مي رفت ؟ به سوي يك گل ؟ چرا ؟ زيرا آن گل ، گل آرزو هايش بود.
اواخر اسفند ماه بود روزي نگين به همراه عمويش از خياباني در نزديكي خانه شان مي گذشت كنار ديوار گياهي كه برگهايش تازه جوانه زده بود توجهش را جلب كرد و نگين كه عادت داشت در باره همه چيز سوال بپرسد رو به عمويش كرد و پرسيد عموجان اين چه گياهي است ؟ عموي نگين در جوابش گفت اين يك گل است باز نگين پرسيد خوب حالا اين گل چه رنگي دارد ؟ اسمش چيست ؟ آيا فايده اي هم دارد ؟ عمويش مي دانست نگين دختري رويا پرداز است پس در حاليكه قد مهايش را تند مي كرد تا هر چه زود تر به خانه برسند و از دست سوال هاي مكرر او نجات پيدا كند با تمسخر در جوابش گفت اسمش گل آرزو هاست . چون اگه هر روز به گل هاي اون نگاه كني و توي دلت آرزو هات رو بگي حتما بر آورده ميشن . اما در آن لحظه نگين آنقدر در در رويا هاي شيرين خودش فرورفته بود كه متوجه نشد عمويش شوخي مي كند .

بقيه راه را در حالي كه عمويش تفسي به راحتي مي كشيد به سكوت گذشت . از آن روز به بعد نگين لحظه شماري مي كرد تا باقي مانده زمستون تموم بشه و بهار با خرمني گل از راه برسه كه اين انتظار مدت زيادي هم طول نكشيد و بهار از راه رسيد. اما بهار آن سال علاوه و بر اينكه زيبائي و شادابي و طراوت طبيعت را به همراه داشت براي دخترك معناي ديگري نيز داشت او مي دانست به زودي گل آرزوهايش شكوفا مي شه
يك ماهي مي شد كه او هر روز با صندلي چرخ دار خود به راه مي افتاد و خودش را به كنار گل مي رساند . با دقت آن بوته را بر انداز مي كرد تمام غنچه ها را يك به يك از نظر مي گذراند . خيلي دلش مي خواست هر چه زودتر يكي از آن گلها باز بشن تا او بتونه آرزوي خودش رو به او بگه. روز گذشته نگين غنچه اي در حال شكفتن را ديده بود و مي دانست امروز حتما آن عنچه باز ميشه و البته اين موضوع اشتياقش را براي ر سيدن به گل بيشتر مي كرد بنابرين آن روز زودتر از هميشه از خانه خارج شد بين راه اصلا احساس خستگي نمي كرد و دستان كوچكش با قدرت چرخ صندلي را به جلو مي برد .اما ديگر راهي نمانده بود . كم كم از دور بوته گل پيدا شد ديگر نگاه او به جاده نبود بلكه همه حواسش به بوته گل بود و دورادور او را بر انداز مي كرد خيلي هيجان داشت سرعت دستانش را بيشتر كرد جاي غنچه را مي دانست همه نگاهش متوجه همان حوالي بود .ناگهان نور شوقي در دلش پر كشيد زيرا رنگي قرمز از ميان برگهاي سبز توجهش را جلب كرد.

نگين به سرعت خود را به بوته گل رساند و رو بروي آن ايستاد . بله او اشتباه نكرده بود اكنون در مقابل او گلي زيبا خود نمايي ميكرد نگين لحظه اي مكث كرد و سپس به گل سلام كرد و گفت اي گل زيبا من شنيدم هر كسي مي تونه يه گل آرزو داشته باشه كه اگه هرروز بياد و به او نگاه كنه و توي دلش ارزو هاش رو بگه اون گل مي تونه همه آرزو هاش را بر آورده كنه . اي گل زيبا آيا تو گل آرزوي من هستي ؟ كه در اين لحظه صدايي شنيد كه مي گفت منهم از اينكه تو هر روز بيايي به من نگاه كني خيلي خوشحال مي شوم چون هر چه تو بيشتر به من نگاه كني زيباتر مي شوم و جلوه بيشتري پيدا خواهم كرد منهم خيلي دلم مي خواهد هر روز ترا ببينم . صبح بود . رفت و آمد عابرين و دانش آموزان در كوچه و خيابان در حال زياد شدن بود طبق معمول نگين با حسرت به بچه هاي هم سن و سال خود كه راهي مدرسه بودند نگاه مي كرد . او هم دلش مي خواست بتواند مثل آنها راه برود ، بدود ، بازي كند ، و كنار آنها نشسته و درس بخواند .كم كم داشت آماده مي شد كه به سمت خانه برگردد .

دو دانش آموز به سمت او مي آمدند . وقتي متوجه نگاه مشتاق نگين شدند .آنها هم كنجكاو شدند به سرعت به سمت بوته گل آمدند . گل تازه باز شده را ديدند سپس نگاهي معنادار به آن و نگاهي به نگين انداخته و در گوشي با هم حرف زده و ، رد شدند . معمولا اين دانش آموزان به علت شلوغي ويك طرفه بودن خيابان از مسير ديگري به خانه برمي گشتند . نگين از گل خدا حافظي كرد و گفت اي گل زيبا منتظرم باش فردا حتما باز مي آيم .آن شب دل توي دل نگين نبود كه هر چه زود تر صبح بشه تا به ديدار گل زيبا بره . با اينكه خورشيد تازه طلوع كرده بود مدتها بود نگين كه بيدار شده و كار هاش رو انجام داده و در راه رفتن به سمت گل بود . گل شادان و خندان منتظر آمدن نگين بود وقتي او را ديد از شوق فريادي كشيد و به نگين گفت نمي داني چقدر دلم برايت تنگ شده بود آخه تو تنها كسي هستي كه با من حرف مي زند . نگين مدتي با گل حرف زد سپس همانطور كه به گل زيبا چشم دوخته بود و تمام وجودش سر شار از آرامش بود ساكت شد و در دلش آرزو هايش را بيان كرد . پس از چند لحظه اين سكوت توسط دختركان ديروزي شكسته شد . كه غر غر كنان مي گفتند هر روز اينجا وايستاده انگار كار و زندگي نداره . سپس نگاهي پر از نفرت به او انداخته و رد شدند آن روز هوا كمي سرد بود و نگين كه لباس كافي نپوشيده بود به شدت احساس سرما مي كرد پس زود به خانه بر گشت بين راه يكي دو بار عطسه كرد . شب سختي را گذراند . تب كرده بود. تمام شب هذيان مي گفت و با گل حرف مي زد .آرزو هايش را مي گفت در خواب مي ديد به سمت گل مي رود ولي همه جا تاريك است . و او نمي تواند بوته گل را پيدا كند فرياد مي زد و گل را صدا مي زد ولي چيزي نمي ديد و او را پيدا نمي كرد مادرش تا صبح از او پرستاري كرد به او دارو داد و پا شويه اش كرد نزديكاي صبح تبش پايين آمد و خوابيد .

آن روز نتوانست صبح زود از خواب بيدار شود . با اينكه مادرش به سختي مخالفت مي كرد و حالش زياد خوب نبود ولي باز هم سوار صندلي چرخ دار خود شد .شوري عجيب در دلش افتاده بود به سرعت حركت مي كرد تا هر چه زودتر خود را به گل برساند . اما همين كه پيچ كوچه را رد كرد و وارد خيابان شد از دور آن دو دختررا ديد كه جلوي گل ايستاده بودند و دست به سمت گل مي بردند نگين هما نطور كه دستان خود را سريع تر حركت مي داد از دور فرياد مي كشيد به آن گل دست نزنيد به آن گل دست نزنيد اين گل آرزو هاست اما آنها به حرف او اهميت نداده و به كار خود را ادامه دادند در حاليكه يكي از آن دو دختر خود را به سختي بالا مي كشيد تا گل را بچيند . نگين خود را به گل رساند . كاري از دستش بر نمي آمد . با تمام وجود التماس مي كرد كه به گل آرزو ها دست نزن . نگين مي دانست اگر كاري نكند هر لحظه ممكن است دست دخترك به آن گل برسد و آن را بچيند در حاليكه همه نگاهش متوجه آن گل بود ناگهان به كمك دستانش به سختي از روي صندلي بلند شد براي حفظ تعادل قدمي كوچك به سمت گل بر داشت و سپس قدم بعدي درحاليكه فرياد مي زد شايد اين گل آرزوي تو هم باشد او را گرفت تا مانع كندن گل شوداما متاسفانه ديگر كار از كار گذشته بود دخترك گل كنده شده را رها كرده و فرار كرد گل با حالي زار و پريشان روي دستان نگين افتاد و نگين با سرعت او را گرفت

گل ناله كنان در حاليكه نفسهاي آخر را مي كشيد به نگين گفت نگين جان ببين من براستي گل آرزوي تو بودم زيرا آرزوي تو را بر آورده كردم و از اين بابت خيلي خوشحال هستم در همين حال نگين به خود آمد و متوجه شد به اندازه چهار پنچ قدم از صندلي خود فاصله گرفته آنكاه با تعجب فريادي از سر شوق كشيد و گفت من خودم اين قدمها را بر داشته ام . من توانستم راه بروم تو آرزوي من را بر آورده كردي و در همان حالي كه گل لبخند مي زد پر هايش شل شد و روي دستان نگين افتاد . نگين گل زيبا را در دستان كوچك خود گرفت و او را به صورت خود چسباند .اشك هايش همچون شبنمي بر پر هاي زيباي گل نشست . نگين بوسه اي به گل زد او را روي صندليش نشاند و در حاليكه اشگ از گونه هايش سرازير بود لبخند زنان به كمك صندلي چرخ دار اندك اندك قدم بر مي داشت وسمت خانه مي رفت . فرداي آن روز آن دو دختر ساكت روبروي بوته گل ايستاده و به آن نگاه مي كردند .
با آرزوي شفاي عاجل براي نگين و نگين ها

« سيمين راهبي »


این مطلب چقدر مفید بود ؟
(3 امتیاز , میانگین: 5.0 از 5)  
۳ دیدگاه
 
ir
حمیده الهی نیا | ۲ سال پیش
عالی بود واقعا
۰
۰
 
 
ir
من | ۳ سال پیش
خیلی زیبا بود لدت بردم
۰
۰
 
 
ir
من | ۳ سال پیش
خیلی زیبا بود
۰
۰
 

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید



کد امنیتی
کد جدید

تمام حقوق مادی و معنوی این پایگاه محفوظ و متعلق به شهرداری نجف آباد می باشد , هرگونه کپی و نقل قول از مطالب سايت با ذكر منبع بلامانع است.